برگ زرد خشک افتاده از آغوش درخت
سنگ فرش کوچه را رسوا کنی بد نیست نه؟
فصل پاییز و خزان با چند بیت ازیک غزل
زورکی فصل بهاری را به دلها جا کنی بد نیست نه؟
رو به روی آینه باشی و دنبال خودت
یک منِ گم گشته را پیدا کنی بد نیست نه ؟
یک نفر باشی مقابل لشگری از درد و آه
فاتح میدان شوی و معرکه برپاکنی بد نیست نه؟
با تن خسته دلی آزرده از نامردمی
کفشهای استقامت را پا کنی بد نیست نه؟
یک تو را کم دارداینجا عشقهای این زمان
ازدوباره من و تو را ما کنی بد نیست نه؟
سینه ات گنجینه ی اسرار شد سنگ صبور
بیکسی را با کسی نجوا کنی بد نیست نه؟؟؟
جواد الماسی
برچسب : نویسنده : javadalmasi59a بازدید : 168