پناه در غزل

ساخت وبلاگ

غصه با اشک به دست بوسی آه آمده بود
جای خورشید به روزم شب و ماه آمده بود


کوچه بن بست شد و خاطره ام زندانی
یوسف عشق من اینگونه به چاه آمده بود


چونکه فرقی نتوان دید میان بد و خوب
قُمریِ خسته ی قلبم به تباه آمده بود


عقد دائم به من و غصه کجا جاری شد ؟
بی کسی با من خسته به گواه آمده بود


مردم شهر همه مسخره ام میکردند
با شب تیره ی من فکر گناه آمده بود


ابر را بغض گرفت سینه ی غم را بشکافت
غصه را دید که با چشم ِ نگاه آمده بود


صبر هم خسته از این حوصله ی سنگ صبور
صد غزل بیکسی ام را به پناه آمده بود

#جوادالماسی
@javadalmasi59

سنگ صبور...
ما را در سایت سنگ صبور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : javadalmasi59a بازدید : 190 تاريخ : چهارشنبه 31 شهريور 1395 ساعت: 21:47