آرزوی محال ...
《چه شبهایی که با یادت نشستم گفتگو کردم 》
تمام خاطـراتم را بــه شوقت زیر و رو کردم
نفهمیدم چه شد اما دلم بـــا دیدنت لرزید
نگفتم با کسی شاید که ترس از آبرو کردم
چه میدانی از احوالم که در دنیای بی مهری
تمام زخمهایم را بـه دست خـود رفو کردم
شبیه آرزوهای محال است این وصال اما
و میدانم نخواهد شد ولی من آرزو کردم
خــزان زد آرزوهــا را میــان سینه پـرپـر شد
به یادت غنچه ای چیدم ولی با گریه بو کردم
پرم از حرف ناگفته کسی سنگ صبورم نیست
بـرای درد دل کردن تـو را من جستجو کردم
#جوادالماسی(سنگ صبور)
@javadalmasi59 کانال اشعار
برچسب : نویسنده : javadalmasi59a بازدید : 102