خیاط زمـانـه بـه تنــم رخت عـــزا دوخت
آمــاده ی پــرواز شدم بال و پــرم سوخت
دل خستـه تـر از خسته تـرین آدم ِاین شهر
از زنـدگی و عشق بـه جـز غصه نیاندوخت
بیچاره تر از من بـه جهان هیچکسی نیست
دیدم که کسی در خودِ من یکسره میسوخت
از بیـکسی ام دل گله دارد بـه کــه گویــم ؟
از دوست وفا خواستم افسوس که نفروخت
از ظلم تو هم ساده گذشتم، برو خوش باش
مـــادر بـه من از کودکیــم کیــنه نیاموخت
جای گله از هیچکسی نیست که این عشق
آتش شد و در سینه ی من شعله برافروخت
با ایـن همه غــم نیست کسی سنگ صبـورم
از سوختـن دم بــه دمم ، ساختــن آمـوخت
#جوادالماسی(سنگ صبور)
@javadalmasi59 کانال اشعار
برچسب : نویسنده : javadalmasi59a بازدید : 205