درمانده ام با کوهی از غمها چه سازم؟
ازدست خود هم خسته ام بیزارم ازدرد
هـرگـوشه یِ دنیـای ِمـن مـاتــم گــرفته
دق میدهد بـی شک مـرا افکارم از درد
غـم آمده ویران کنـد این خسته جان را
رویِ کدامین شانه سر ، بگذارم از درد ؟
شب تـا سحر میسوزم و گلهای حسرت
در دشتِ سینه بی صـدا میکارم از درد
حـرفی نمیگویـم همین اندازه کافیست
گل بـودم حالا بدتر از، صد خارم از درد
جان میفـروشم بـر اجـل باشد خریدار
ارزان ترین محصولِ این بازارم از درد
دلخسته از نـامـردمی ، سنگ صبـورم
از بیـکسی همصحبتِ اشعـارم از درد
#جوادالماسی(سنگ صبور)
@javadalmasi59 کانال اشعار
برچسب : نویسنده : javadalmasi59a بازدید : 168